"اهمیت برایتون" 1979-11-15
Current language: Persian, list all talks in: Persian
The post is also available in: English, French, Bulgarian, Czech, Italian, Chinese (Simplified), Chinese (Traditional).
اهميت برايتون 15/11/1979 لندن
خود اين نام خيلي زيباست: برايتون (به معناي روشن کردن و درخشندگي). اينجا بايد همة کشور را روشن کند. من پيش از اين دوبار اينجا بودهام و هميشه حس کردم که اگر در اينجا فرصتي به من داده شود، ميتوانيم ساهاجايوگا را در ابعاد بسيار وسيعي شروع کنيم، و ميتواند... يک روز... اينجا تبديل به يک زيارتگاه شود. ارتعاشات در برايتون قاطي هستند. اينجا دريا داريد. همچنين مادر زمين در اينجا اهميت ويژهاي دارد، ولي وقتي که چيز الهي شروع به تجلي خود ميکنند، شيطان هم با ظاهري مبدل ميآيند، و در آن محل جمع ميشوند و شروع به جنگيدن ميکنند... جنگ با خداوند و الوهيت، و به همين دليل است که ارتعاشات را در برايتون خيلي درهم و آميخته حس ميکنم. اما در كل جاي خيلي خوبي است و ساهاجايوگا ميتواند در آن پيشرفت کند. حتماً دربارة ساهاجايوگا با شما صحبت کردهاند. «ساها» يعني «با»، «جا» يعني «متولد شده با شما». اين همان يوگا يا يگانگي با خداوند است که در جستجويش هستيد، كه با شما متولد شده است. در درون شماست. همه گفتهاند: "خدا را در درونتان جستجو کنيد." حتي مسيح گفت: "او را در درونتان جستجو کنيد." اين بدان معناست که بايد جستجو كنيد... اين آزادي شماست... كه نميتواند مورد سؤال قرار گيرد. بايد آن را درخواست كنيد، مثلاً اگر خدا ميتوانست در اين مرحله از آگاهي انسان، شما را به سطح آگاهي بالاتري ببرد... بدون اينکه خودتان وارد ماجرا شويد... و بدون اينكه آزاديتان وارد ماجرا شود... مدتها پيش اين کار را کرده بود. اما نميتواند. بايد خداوند را آزادانه انتخاب کنيد. قطعاً در حال جستجو هستيد. شايد ندانيد در جستجوي چه هستيد. اما يک چيز روشن است. از آنچه که هستيد، راضي نيستيد.... حس ميکنيد که چيزي والا وجود دارد كه بايد آن را جستجو كنيد. شايد بعضي از شما بدانيد، بعضي هم ندانيد، که بايد در جستجوي چه باشيد. اما بي ترديد، چيزي فراتر وجود دارد که توسط تمام پيامبران، تمام کتب مقدس، و تمام اينکارنيشنهاي بزرگ که به زمين آمدند، به شما گفته شده است. همچنين اين وعده داده شده است که يک روز قضاوت خواهيد شد. اين قضاوت نخست در خود شما صورت ميگيرد... که آيا شما در جستجوي خداوند هستيد يا يک مشت چيزهاي پوچ و بيمعني. اگر در جستجوي حقيقت باشيد، فقط در اين صورت، انتخاب خواهيد شد تا شهروند ملک خداوند شويد.
حالا بياييد ببينيم خداوند کيست و من دربارة چه صحبت ميکنم. در آغاز... فقط سکوت بود... سکوت محض. و بعد از دل اين سکوت، زماني كه بيدار شد، سكوت بيدار شد. در زبان سانسکريت، اين سکوت را "پراما-براما" مينامند. ببخشيد که مجبورم از زبان سانسکريت استفاده کنم، اين بدان معنا نيست که اينها مربوط به هندوييسم است. اين ايدهها را بايد کنار بگذاريد. چون در هند، مردم خيلي بيشتر مديتيشن کردهاند، دليلي براي جنگ با طبيعت نداشتند، نه مثل ما که الان سر ورود به سالن با هم دعوا ميکرديم! در آنجا جو بسيار صميمانه و زيبا است- مردم ميتوانند حتي زير يك درخت هم زندگي کنند. آنها وقت زيادي داشتند، چون مجبور نبودند خيلي با طبيعت بجنگند، بنابراين وقت زيادي براي مديتيشن داشتند. و در مديتيشنهايشان، مسائل مهمي را دريافتهاند که براي بيان آنها از زبان سانسکريت استفاده کردهاند.
بنابراين اين پراما-براما يا ميتوانيد آن را سکوت، سکوت محض بناميد، بيدار شد، خودش از دل خودش برخاست و بيدار شد... مثل اينكه خواب هستيم و از خواب برميخيزيم. و بعد اين سكوت وقتي که برخاست و بيدار شد، باصطلاح تبديل به ساداشيوا شد. و زماني كه ساداشيوا شروع به طلوع کرد، به اين معنا که خواست.. آرزو کرد... که خلق کند. همانطور كه ميگوييم، كه در صبح خورشيد از فجر طلوع ميکند... به همين شکل، وقتي كه آرزوي او شروع به آشکار شدن کرد، آرزوي او تبديل به قدرت او شد، و از او جدا گشت. حالا هر چه كه ميگويم براي شما فقط جنبة يك داستان را دارد. لازم نيست كه آنها را باور کنيد. اما به جايي ميرسيم كه چيزي را كه ميبينيد، به آن ايمان ميآوريد و بعد به تدريج، قدم به قدم، ميتوانيد اين نظريه را هم باور کنيد. الان اين براي شما فقط يک فرضيه است.
بنابراين وقتي که اين آرزو تبديل به قدرت شد، قدرت او... آن را شاکتي يا ماهاشاکتي يا آدي شاکتي ناميدند؛ يعني قدرت ازلي. اين قدرت ازلي براي خود يک شخصيت و ذات ايجاد کرد – بايد ميكرد، چرا كه بايد وارد عمل ميشد. اگر شما فقط يک آرزو در قلبتان داشته باشيد، کافي نيست. بايد به آن شکل و قالبي داد، وگرنه... آرزو بوجود ميآيد و از بين ميرود. بنابراين ميتوان گفت اين آرزو، شکل و ذاتي به خود گرفت، که آن را در انجيل، روحالقدس و در سانسکريت، آدي شاکتي ناميده شده است.
سپس خود اين آرزو، دو قدرت ديگر را خلق کرد- يکي براي عمل و ديگري براي اصلاح و تکامل خلقت خود. به اين ترتيب، اين سه قدرت بوجود آمدند و شروع بکار كردند. حالا همانطور که ميدانيم در انجيل زياد دربارة روحالقدس صحبت نشده است... و حتي در ديگر کتب مقدس که دربارة پدر صحبت کردهاند، نتوانستهاند دربارة روحالقدس توضيح بدهند. خصوصاً اينكه مادر مسيح، خود اينکارنيشن روحالقدس بود، مسيح نخواست زندگي او را به خطر بيندازد؛ براي همين حتي نگفت که او اينکارنيشن روحالقدس است. زيرا اگر حضرت مريم را به صليب ميکشيدند، او ناچار ميشد به قالب قدرتهاي تخريبي خود درآيد. اما اين نمايش بايد طبق قرار پيش ميرفت؛ و او(حضرت مريم) در سكوت باقي ميماند.
حالا اين روحالقدس براي ما خيلي اهميت دارد، زيرا پدر فقط شاهد و تماشاگر است. او شاهد اين بازي است كه روحالقدس در حال اجراي آن است. فقط قرار است از آفرينش او لذت ببرد. او تنها تماشاگر اين بازي است، و روحالقدس ميخواهد با اين آفرينش او را خوشحال کند. زيرا آفرينش آرزوي او بود. پس روحالقدس آفريد؛ با اين سه قدرتي که وجود داشت كه من آنها را اينگونه مينامم: اولي آرزو (ماهاکالي)، دومي عمل(ماهاسرسوتي)، و سومي نگهدار وپرورش دهنده يا ميتوان گفت تکامل (ماهالاکشمي). اين سه قدرت دست بکار آفرينش ما انسانها شدند. در اين زمان ما به مرحلهاي رسيدهايم که ميتوان دربارة اين مسائل سخن گفت.
حتي در زمان مسيح کسي نميتوانست دربارة روحالقدس حرف بزند. شما با يک عده ماهيگير چه کار ميتوانستيد بکنيد؟ نه، واقعاً! بگوييد چه طور ميتوانستيد اين چيزها را براي آنها بيان کنيد؟ {آنچه مسيح گفت} فقط يک چيز مقدماتي و ابتدايي بود، اما شما ميدانيد چه شلوغ کاري و افتضاحي درآوردند. واقعاً افتضاح، و مردم نميتوانند افرادي را که اسم خود را مذهبي و متدين ميگذارند، درك كنند. چطور ميتوانند اينقدر متعصب باشند؟ تعصب و مذهب در نقطة مقابل هم هستند. نميتوانند با هم يكي باشند. الان در ايران ميتوانيد اين را ببينيد. در هر جايي ميتوانيد ببينيد، كه مردم اگر در جايي متعصب باشند تا چه حد غير مذهبي هستند، زيرا مذهب يعني عشق. خدا يعني عشق، و تا كنون هيچ كدام از اين "مردم مذهبي" اين عشق را آنطور که بايد نشان ندادهاند. و حتي نتوانستهاند که جستجوي خداوند را ادامه بدهند. بلکه کارهاي ديگري ميکنند، مثل کارهاي خيريه و جمع آوري کمک و اعانه و کارهايي از اين قبيل. اين وظيفة يک فردي كه خدا را جستجو ميكند نيست. در اين شرايط، وقتي ما بااين مردم باصطلاح مذهبي روبرو ميشويم که داراي مذهب سازماندهي شده، يا غير سازماندهي شده هستند، و افراد مقلد، واقعاً نااميد ميشويم - گيج و مبهوت ميشويم و نميدانيم چه کنيم، زيرا ما جستجوگر متولد شدهايم. ما به عنوان جستجوگر به دنيا آمدهايم. شايد در جستجوگري خود اشتباهاتي کرده باشيم، اما قطعاً جستجوگر هستيم. اگر شما جستجوگر نبوديد، خوشحال ميشديد كه الان در يک مراسم شام يا مجلس رقص باشيد. اما نه! چيزي فراتر وجود دارد. چيز زيبايي فراتر؛ که وعده داده شده است؛ که احساس ميکنيد وجود دارد؛ به آن آگاهيد. به وجود اين زيبايي آگاه هستيد. اما تا کنون به آن منبع و سرچشمه دست نيافتهايد. براي همين است که در جستجو هستيد.
حالا اين سه قدرت درون ما هستند، و در حال عمل، و در اينجا {در شکل} نشان دادهشده اند، اگر ببينيد، در سمت چپ، اين خط آبي رنگ که رو به پايين ميرود، قدرت آرزوي ما است، که با آن آرزو ميکنيم، که با آن احساسات و عواطفمان را نشان ميدهيم... و هنگاميکه اين آرزو ديگر در ما باقي نماند به اين معنا كه اين قدرت درون ما از بين برود، آنگاه ما نيز از بين ميرويم. البته {در اين شکل} روح را نشان ندادهاند، اما اگر اين قسمت را... اين خط را ببينيد،... ميتوانيد بگوييد كه اين روح است كه سعي داشتند نشان دهند. اين روح، انعکاس خداي پدر يا خداي شاهد است، که درون ما است؛ در قلب ما، در حالي که اين سه قدرت، مانند پردة حائلي ميان او و توجه ما کشيده شدهاند. حالا توجه در اين دايرة سبز رنگ {به نام} ويد قرار دارد
توسط کبد تغذيه ميشود، و اين گونه است که اين سه پرده ما را از روح جدا نگه ميدارند. نميتوانيم آن روح را ببينيم، يا احساسش کنيم. نميتوانيم آن را متجلي کنيم، اما ميدانيم کسي هست که ما را ميشناسد. درگيتا، "شتراگنيا" ناميده شده است، کسي که داناي جهان است. پس ميدانيم که دانايي وجود دارد، و دانا همه چيز را دربارة شما ميداند، و تمام کارهايي را که شما تا به حال کردهايد ضبط کرده است، جستجوگريهايتان، اشتباهاتتان، عصيانگريهايتان، و خلاصه هر کاري که کردهايد- در آن نوار ضبط شده، و اين نوار كه كنداليني ناميده ميشود، در قسمت پايين، در استخوان مثلثي قرار گرفته است.
اين انرژي آرزو ماست که در ما باقي مانده است- يعني زماني که تمام عالم خلق شد، اين انرژي آرزو، آديشاكتي، پس از آفريدن همه چيز، خودش تماماً باقي ميماند، زيرا او کامل است. درك آن خيلي ساده است. به عنوان مثال، وقتي يک فيلم را جلوي نور لامپ قرار ميدهيم، تمام فيلم روي پرده منعکس ميشود. اما خود فيلم دست نخورده باقي مانده است. به همين ترتيب بعد از اين که او خودش را به تصوير ميکشد، آنچه كه باقي ميماند، انرژي باقيمانده، اين انرژي کنداليني است- يعني شما نمايش و تصوير کاملي از اين کنداليني، از اين قدرت هستيد، که قدرت آرزو است، و بعداً خودش را درون اين دو قدرت ديگر نشان ميدهد: قدرت سمت راست، که با رنگ زرد ملاحظه ميکنيد- كه قدرت عمل ناميده مي شود؛ و قدرت مرکزي، که شما تا کنون تا اين نقطه در آن پيش رفتهايد، و باقي آن ويد است: ميتوانيد ببينيد جاييكه نقطه چين وجود دارد- اين قدرتي است که مسئول تکامل شما از مرحلة آميب تا اينجا بوده است. ما بايد سؤال کنيم: "چرا ما از مرحلة آميب تا مرحلة انساني تکامل يافتهايم؟" فرض کنيد كه من يک مشت پيچ و مهره و از اين چيزها جمع کنم. آنگاه هر کسي ميپرسد "چرا اين را درست كردهاي؟" بعد ميتوانم بگويم: "دارم يك ميکروفون ميسازم." اما اين ميکروفون نيز بايد سيم داشته باشد. بايد به منبع متصل باشد. تا وقتي که به منبع برق متصل نشود، کار نميکند.
و اينگونه است كه ما نيز اين سه قدرت را داريم، و نيز اين قدرت را که در آنجا ساکن است، که قدرت آرزو است، که تنها در آن پايين قرار گرفته است، كه در آرزوي تولد دوبارة شما است. اين مادر خود شما است، و هنگاميکه او آرزو ميکند، تنها زماني وارد عمل ميشود كه کسي را ببيند که اين اجازه را دارد- که قادر است او را بيدار کند، که همان گونه که او {كنداليني} عاشق شما است او هم همانطور عشق ميورزد، فقط در اين صورت است که بيدار ميشود. نه با حقه، نه با روي سر ايستادن، نه با تمرينات ورزشي، نه با زدن مردم و يا انواع اين قبيل کارها، كه از خودشان درآوردهاند. امري طبيعي و خودبخودي است- ساهاجا، سا- ها- جا. خودبخودي بيدار ميشود. ميگويم، مثلاً الان شخصي بيايد و بگويد: "ميتوانيد تضمين کنيد که کنداليني من بيدار خواهد شد،يا نه!؟» ميگويم: "نه آقا، متأسفم. شايد بشود شايد هم نه. اما اگر اين قدر جر و بحث نکنيد، بيدار ميشود." چرا؟ با بحث و مجادله چه اتفاقي ميافتد؟ بايد به شما بگويم كه چه اتفاقي ميافتد. منظور من اين نيست که شما نبايد بحث کنيد. بايد بحث بکنيد، زيرا من ميدانم که يک مشکلي داريد. آنقدر هويت خود را بحث کردن بيان كردهايد- كه دست خودتان نيست. عيب ندارد. اما وقتي که بحث ميکنيد، از اين نيرو که در سمت راست است استفاده ميکنيد. با فکر کردن، اتفاقي که ميافتد اين است که شما آن تودة زرد رنگ را در آنجا درست ميکنيد، و اين تودة زرد رنگ، به قول معروف همان آقاي ايگو است! و زماني كه فكر ميكنيد، اين ايگو به اين شکل بالا ميآيد و طرف ديگر را تحت فشار قرارميدهد، و اين يکي سوپر ايگو است، که از قيد و شرطهايتان شکل ميگيرد. بنابراين وقتي که اين ايگو در اينجا حاکم ميشود، چه طور کنداليني را بيدار کنيم؟ زيرا جايي براي آن باقي نمانده است، فضايي نمانده است. بايد تعادل وجود داشته باشد. هر چه بيشتر بحث و جدل کنيد، بيشتر اين مسأله بوجود ميآيد. با بحث کردن من نميتوانم کنداليني را بيدار کنم. براي همين است که ميگويم: "فعلاً بگذاريد ببينيم. الان جر و بحث نکنيد." اما مردم ناراحت ميشوند، ميفهميد، به آنها برميخورد. بنابراين ميگويم: "خيلي خوب، ادامه بدهيد."اما چه اتفاقي ميافتد، وقتي شما بحث ميکنيد، افکارتان شما را تحت فشار قرار ميدهند. براي همين است که با بحث کردن نميتوانيد اين کار را بکنيد، يا با کتاب خواندن. نميتوانيد بابت آن پولي بپردازيد. به هيچ وجه نميتوانيد پولي بابت آن بدهيد. خدا مغازه و دکان ندارد، و نمي توانيد او را سازماندهي كنيد. نميتوانيم او را سازماندهي کنيم. او بايد ما را سازماندهي کند. بنابراين هر چيز سازماندهي شدهاي نميتواند اين کار را انجام دهد. کاملاً مثل جوانه زدن يک دانه است. فقط آن را در زمين ميکاريد، و به آن آب ميدهيد- همانطور كه گفتم من آب عشق به شما ميدهم، من به شما آب عشق ميدهم - بعد خودش جوانه ميزند. شما يک دانه درونتان داريد، يک جوانه، و همه چيز حاضر و مهيا است. بايد واقعاً اتفاق بيفتد. با عصبانيت، كار نميكند. هر كاري كه بکنيد، نميتوانيد کاري از پيش ببريد. بايد از تقلا دست برداريد. با سعي و تقلا نميتوانيد دانهاي را سبز کنيد. حتي نميتوانيد گلي را تبديل به ميوه کنيد. ما واقعاً کار خاصي نميکنيم. هر چه که ميسازيم مرده است. يک چيز مرده را تبديل به چيز مردة ديگر و بعد يك چيز مردة ديگر ميکنيم. همين و بس. هيچ کار زندهاي نکردهايم. اين يک فرآيند زنده است، و تمام فرآيندهاي زنده بطور طبيعي و خودبخودي بدست ميآيند.
بنابراين {کنداليني} خودبخودي بيدار ميشود و بالا ميآيد. به سحسراراي شما ميرسد و شما نسيم خنک را در دستانتان حس ميکنيد. حالا به غير از کتب مقدس هندي، که اين نسيم خنک را "سليلم، سليلم" خواندهاند، اين نسيم خنك بصورت يك موج به سمت شما ميآيد. همچنين در انجيل هم خواندهايد كه اين نسيم خنک است. پس تمام قدرت، همين قدرت آرزو است، که خود را در قالب اين سه قدرت نشان داده است، او آديشاکتي همين نسيم خنک است. او مانند يك نسيم خنک است. و همه جا حاضر است. وقتي که اين کنداليني بيدار ميشود، از اين مراکز عبور ميکند و لمسش ميکنيد (البته الان وقت نيست که تمام اين مراکز را توضيح بدهم.) حالا اين مراکز، مراكز ظريفي هستند که تحت شبکههاي عصبي و عروقي ما قرار دارند، كه در علم پزشكي ميشناسيم، كه شبكههايي هستند كه در درونمان داريم. و آنگاه شما خودآگاه ميشويد.
اينطور نيست که من دربارهاش سخنراني كنم، يا شما را شستشوي مغزي بدهم، بلکه شما به آگاهي جمعي ميرسيد. اين يك عينيت بخشيدن است كه به دنبال آن هستيم. بايد درون شما اتفاق بيفتد، كه شما به آن تبديل شويد، نه اين که صرفاً به کسي برچسب بزنند که: "تو ساهاجايوگي هستي" نميتواند اينگونه باشد. يك ساهاجايوگي بايد غسل تعميد حقيقي را گرفته باشد. استخوان ملاج سرش بايد نرم شود و کنداليني از آن عبور کند، فقط در اين صورت او يک ساهاجايوگي است. نميتوانيد عضويت {ساهاجايوگا} را داشته باشيد، نميتوانيد چيزي شبيه به اين داشته باشيد. بسيار خودبخودي است و اگر برايتان اتفاق نيفتاده باشد، ساهاجايوگي نيستيد. تا وقتي اين اتفاق بيفتد، شما همچنان در حال جستجوگري هستيد. اما اين اتفاق در بعضيها مثلاً در بچهها فقط يک لحظه طول ميكشد. اما در بعضي افراد ممکن است واقعاً زياد طول بکشد، زيرا ما به خودمان صدمه زدهايم، خودمان را نابود كردهايم. البته من در اين کشور (بريتانيا) افراد بسيار خوبي را ديده ام كه متولد شدهاند، افراد بسيار خالص و صادق و فروتن. جستجوگران بزرگ گذشته، زمانهاي کهن، امروز مورد رحمت قرار گرفتهاند که در اين کشور متولد شوند، و همچنين در آمريکا. اما آنها بيقرار و عجولند، و بر اثر اين بيصبري، کارهايي کردهاند که به آنها آسيب ميزند. و اينگونه است که اگر شما به اين مراکز آسيب رسانده باشيد، آنگاه براي مدت کوتاهي، كمي مشکل خواهيد داشت - ما ـن را نتيجه بخش خواهيم کرد. ولي بايد اين تجربه را داشته باشيد. براي اين به دنيا آمدهايد. اين تکامل است که بايد اتفاق بيفتد. بايد خودتان را بشناسيد. اين حق شما است. و بايد به دستش بياوريد. اما راهش درخواست كردن است، نه طلبكار بودن. "رستگاران، فروتنان هستند، رستگاران، فروتنان هستند"، در گذشته نيز گفتهاند که فروتني مهم است نه نخوت و تکبر. اگر طلبکارانه به من بگوييد: "زود باش به ما خودآگاهي بده!" ببينيد اين راهش نيست. بايد بگويم که من نيستم که آن را ميدهم، اين خود شما هستيد که آن را ميگيريد. مثلاً رود گنگ جاري است- اگر در آن سنگ بيندازيد، نميتوانيد از آن آب برداريد. بايد يک کوزه برداريد، يک کوزة خالي و در آن فرو کنيد، آن وقت خودبخود پر ميشود. بنابراين اين درخواست خود شماست که دريافت ميدارد... سيراب ميکند. بايد آن سيراب شدن را پيدا کنيد. بدون آن نميتوانيد خوشحال باشيد. حالا در لندن ساهاجايوگيهايي داريم. البته بايد بگويم با سرعت مورچه واري داريم رشد ميكنيم! دليلش اين است که اين حقيقت است. ببينيد تمام اين سازمانهاي ديگر گسترش مييابند، زيرا پول ميدهيد و در سلسله مراتب آنجا وزير بزرگي ميشويد، چيزي شبيه به اين. گردنبند و اين چيزها از خودتان آويزان ميکنيد، شاگرد برجستة استاد دروغيني كه ديده ايد ميشويد، يا چيزي شبيه به آن. اين روش خيلي آسان است، مگر نه؟! اما براي ساهاجايوگي شدن، شما بايد با خودتان روبرو شويد. بايد خودتان را ببينيد، و بعد زيبايي را، وقتي که خود را نشان داد، ميتوانيد ببينيد که آن حقيقت است كه بايد بدست بياوريد، و من بايد اين کار را انجام دهم. نيازي نيست که به من احساس دين کنيد، زيرا اين شغل من است. ميتوانيد بگوييد كه من از قبل مزدم را براي اين کار گرفتهام. خودآگاهي دادن به شما، کار و وظيفة شخصي من است. بايد انجامش دهم. کار شما هم اين است که آن را بگيريد، زيرا به همين دليل اينجا هستيد. اصلاً مطلب احساس دين نيست. مطلب عشق است، فقط عشق. من بايد به شما عشق بورزم، و شما بايد اين عشق را دريافت کنيد. اين عشق خودبخود جاري ميشود، منتشر ميشود- من فقط راه دريافت کردنش را به شما ميگويم. ولي عشقهاي انساني ما، ميدانيد كه آنقدر تهاجمي است که وقتي کسي به ما ميگويد: "دوستت دارم" نميتوانيم بفهميم. پا به فرار ميگذاريم! ميگوييم: "من را دوست داري؟ پس بهتره فرار كنم!" زيرا عشق معني مالکيت ميدهد. ميبينيد عشق انساني اينگونه است، عشق يعني سلطهجويي يعني خشونت. اين فقط عشق است که شما را تسکين ميدهد؛ که شما را به سوي آگاهي تازهاي بالا ميبرد؛ که از طريق آن ميتوانيد روشنايي کامل را روي انگشتانتان حس کنيد، و دستهايتان به شما ميگويند که چه مراكزي وجود دارد، کدام مراكز در شما و يا در ديگران گرفتگي دارند. برکات ساهاجايوگا خيلي زيادند، که اميدوارم اگر سميناري برگزار کرديم دربارهشان با شما صحبت کنم، و همه اين افراد نيز ميتوانند با شما دربارهاش صحبت کنند. اما من نميدانم شما چه مشکلاتي داريد. خوشحال ميشوم که اگر مشکلي يا سؤالي داريد دربارهاش صحبت کنيم– اما خيلي طولاني نشود. چون ساهاجايوگيها يک مقدار نگران اين مطلب هستند. دليلش هم اين است که اولاً يادشان ميافتد که خودشان قبلاً خيلي از من سؤال پرسيدهاند، و خجالت ميکشند! و ثانياً آزرده ميشوند که چرا شما خودآگاهي خو را نميگيريد، چرا سؤال ميپرسيد- بهتر است آن را بگيريد، در دستتان است. پس اين را دوست ندارند. ثالثاً ميبينند که گاهي اوقات سؤالهاي بيربطي ميکنيد که نه به درد خودتان ميخورد نه به درد هيچ کس ديگر. پس يك چيز را به ياد داشته باشيد که ما اينجا چيزي نميفروشيم. شما پولي نپرداختهايد. اين چيزي است که خودبخود جاري ميشود، متوجهايد. در اين دنيا کسي چنين چيزي را نميشناسد. همين طور به زيبايي جاري ميشود- اگر شما يک منظرة زيبا در جايي ببينيد، فقط همين طور آن را نگاه ميکنيد. به همين صورت اگر به همان شيوه با اين موضوع مواجه شويد، فقط چشمهايتان را به رويش باز کنيد ... به آن آنمش ميگويند، يعني باز کردن چشم. فقط چشمهايتان را روي آن زيبايي که خودتان هستيد، باز کنيد. براي آن بايد آماده باشيد، که به دستش بياوريد، و نبايد هيچ شكي در مورد آن وجود داشته باشد، زيرا به شک کردن نميارزد... نميارزد. اما اگر هم شکي داريد، من قطعاً خوشحال ميشوم که به آن بپردازم. علاوه بر اين، گاهي هم سؤالهاي خيلي خوبي مطرح ميشوند. من ديدهام بعضي از افرادي که سؤالهاي خيلي خوبي ميپرسند، و همچنين گاهي من را متوجه ميکنند که مشکل کجا است. بنابراين خيلي هم از اين سؤالها استقبال ميکنم. اما مسأله اين است که هي مثل توماس شکاک آنجا ننشينيد! اين يك مطلب است. بنابراين اگر سؤالي بايد پرسيده شود، لطفاً بپرسيد زيرا ساهاجايوگا مطلب بسيار گستردهاي است، و تقريباً مشکل است که تمام آن را يکجا توضيح داد. اما اين همان چيزي است که شما با آن يگانگي و اتحاد جسمي، ذهني، عاطفي و روحي ميگيريد، زيرا تمام مراکز وارد بازي ميشوند... و اين به چهار جنبة حيات شما و به كل نور ميدهد... آنگاه شما سعادت و سلامت خود را در اين آگاهي جمعي حس ميکنيد. حالا اين حرفها يک مقدار پيچيده است، چون خيلي خلاصه اينها را بيان کنم. اما هر مشکلي که در اين زمينه داريد، بدون ترس و نگراني بپرسيد. زيرا من يک مادرم. رحمت خدا بر شما باد
Public Program, "The Significance of Brighton". Brighton (UK), 15 November 1979.